« جذب به مسجد »

آنچه در این مطلب میخوانید

    مرحوم آقا شیخ محمدحسین زاهد در تهران معروف بود و در یکی از مساجد مهم بازار، نماز می‌خواند. یک روزی بچه‌های بازار خیلی سر و صدا کردند و صدایشان به مسجد رسید. به خادم مسجد گفت: برو به سردستۀ این بچه‌ها بگو که بیا امام جماعت با تو کار دارد. خادم رفت و از بچه‌ها پرسید که رئیس شما کیست؟ گفتند: فلانی. رفت پیش او و گفت: آقا می‌گوید بیا من کارَت دارم. او هم با همان اخلاق خودش گفت: ما که با آقا کاری نداریم؛ آقا اگر کار دارد، خودش بیاید. خادم برگشت و گفت: آقا جسارت است؛ من رفتم و به او گفتم و او این‌طور جواب داد. آقا گفت: عیبی ندارد. از مسجد بیرون آمد و روی سکو نشست و گفت: برو به او بگو که آقا آمده روی سکو نشسته تا با تو حرف بزند. او آمد و نشست و آقا با او نرم صحبت کرد. بعد هم گفت: بازی‌هایتان را بکنید؛ اما اذان را که گفتند، بچه‌ها را هم جمع کن و برای نماز بیاور مسجد. گفت: باشد؛ فردا می‌آییم. فردا هر بازی و شیطنت و اذیتی که می‌خواستند بکنند، در بازار کردند. اذان را که گفتند، این سردسته دستش را بلند کرد و گفت: بچه‌ها! برویم مسجد. آمدند مسجد؛ اما حالا وضو بلد نبودند؛ نماز بلد نبودند. نگاه کردند که دیگران چطور وضو می‌گیرند. در نماز هم یکی رکوع می‌رفت، یکی سجده … بعضی از نمازگزاران آمدند به آقا گفتند: آقا! ما امروز نفهمیدیم که چه نمازی خواندیم. اگر بناست این بچه‌ها به مسجد بیایند، ما دیگر اینجا نمی‌آییم. آقا شیخ محمدحسین زاهد گفت: عیبی ندارد؛ شما بروید مسجد آقا سید عزیزالله.
    آن‌ها رفتند و چایشان شروع کرد روی این بچه‌ها کار کرد. جمعه‌ها با آن‌ها می‌رفت تفریح. این یعنی گرفتن طبیعت تا بتواند فطرت را به دست بیاورد. می‌آمد جلوی درِ خانۀ آن سردسته می‌نشست. بچه‌ها می‌گفتند: شیخ آمده دنبالمان. وقتی که سفره را می‌انداختند، اول دُنگش را می‌داد و بعد در غذا دست می‌کرد. وقتی که با آن‌ها رفیق شد، شروع کرد به درس دادن. درس‌های مقدمات را به آن‌ها یاد داد و به تدریج درست شدند و در بازار کاسب شدند. وقتی ایشان مریض شد و دکتر احساس کرد که حالش سخت است و دارد می‌رود، گفت: آقای آقا شیخ محمدحسین! شما پسر دارید؟ ایشان زن نگرفته بود و اولاد هم نداشت. البته نه اینکه زن نگرفتن خوب است یا اولاد نداشتن نعمت است؛ بلکه به خاطر مشکلاتی نتوانسته بود ازدواج کند. گفت: بله. گفت: چند تا اولاد دارید؟ گفت: پانصد تا! همین‌ها بچه‌هایش بودند. در بازار تهران کسانی که اگر پول به آنها می‌دادی، بدونِ داشتن چک و سفته برمی‌گرداندند، شاگردانِ مرحوم آقا شیخ محمدحسین زاهد بودند. آن بچه‌ای که گفته بود: «ما که با آقا کار نداریم؛ آقا اگر کار دارد، خودش بیاید»، شد رئیس یک کارخانه در تهران که اهل خیر است. این نمونۀ کسی است که فطرت را شناخته، طبیعت را هم شناخته و با دیدن دو تا شرارت، از بچه مأیوس نمی‌شود.
    شما اول روی بچه‌های خودت کار کن؛ شما بشو آشیخ محمدحسینِ بچه‌های خودت. آشیخ محمدحسین چکار کرد؟ با آن‌ها حرف زد؛ واعظ درونیشان را بیدار کرد؛ مدیر درونیشان را بیدار کرد؛ ناظر درونیشان، بازرس درونیشان، مراقب درونیشان را بیدار کرد.

    به نقل از آیت الله حائری شیرازی، راه رشد، جلد1، صفحه 80 و 81

    پست های مرتبط

    مطالعه این پست ها رو از دست ندین!

    « آینده نهضت امام »

    آنچه در این مطلب میخوانید شاه به دادستان دستور داده بود تا برای امام خمینی کیفرخواست صادر کند. تصمیم هیئت‌های…

    بیشتر بخوانید

    « بازی بیست دقیقه‏‌ای »

    آنچه در این مطلب میخوانید امام پیش از ظهرها در منزل برای طلبه ‏ها درس داشتند و درس ساعت یازده…

    بیشتر بخوانید

    « مانده و گندیده! »

    آنچه در این مطلب میخوانید این خاطره از استاد صفایی درباره موقع‌شناسیِ برخورد را، یکی از مدرسین حوزه تعریف نمود:…

    بیشتر بخوانید

    نظرات

    سوالات و نظراتتون رو با ما به اشتراک بذارید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *