« تربیت فرزندان اهل مقاومت »
وقتی وضعیت مسلمانها را با وضعیت کفار مقایسه کنیم، میبینیم که مسلمانها از حق مشروع خودشان محروم میشوند و کفار، تجاوزهای خودشان را مستور میکنند؛ جانیان عالم به صورت ناصحان و خیرخواهان، و ناصحان عالم به صورت تجاوزگران و اشرار معرفی میشوند. حال این سؤال پیش میآید که چرا اینها نمیتوانند و چرا آنها میتوانند؟ در واقع «چرا» بر سر توانایی یا ناتوانی است.
ببینید! هیچ لاشخوری سراغ موجود زنده نمیرود. اگر استعمار، لاشهخوار است، این اعتراف است به اینکه استعمارشونده، مُرده است و او مردارخوار است. چرا این مردار است؟ مردهخوری که برای لاشخور طبیعی است؛ اما مردن طبیعی نیست. چرا انسان مردار بشود تا لاشخور بر سرش فرود بیاید؟ لاشخورها تا جانور تکان میخورد، نزدیکش نمیشوند؛ اما وقتی مطمئن شدند که تمام شده و جان خودش را کنده، میآیند سراغش. اینها هم عیناً همینطورند؛ تست میکنند و تا مطمئن نشوند که طرفشان مرده، بر او وارد نمیشوند و تصمیم نمیگیرند که در مملکت او پا بگذارند.
ریشۀ این مردن یا مردار شدن در کجاست؟ ریشه در اوایل زندگی دارد که در اواخر زندگی آشکار میشود. مشکل در ابتداست که در انتها خودش را نشان میدهد. در طفولیت اشکالی به وجود آمده که در بزرگسالی به صورت دیگری جلوه میکند. آقای کسینجر میگوید: نفت مهمتر از آن است که عربها تصمیمگیرندۀ آن باشند. چرا مسلمانها لیاقت ندارند که نفت داشته باشند؟ این چه ربطی به دوره کودکی و طفولیت دارد؟
من سالها از روایت ««الْوَلَدُ سَيِّدٌ سَبْعَ سِنِينَ»» در بحثهای تربیتی استفاده میکردم و فکر میکردم معنایش این است که همانطور که آقا و امیر را احترام میکنند و محبت میکنند، بچه را هم باید احترام و محبت کرد. تا اینکه دیدم همه مادرها وقتی میبینند بچه سر سفره به سمت لیوان میرود، یا دستش را عقب میکشند، یا تشر میزنند و داد میزنند و پرخاش میکنند که بچه دست نزن، یا همین کار را با ملایمت بیشتر میکنند و میگویند: بچه نباید دست به لیوان بزند، یا لیوان را از دست او دور میگذارند، یا او را از لیوان دور میکنند. هر کسی بسته به فرهنگ خودش، یکی از این کارها را میکند؛ اما دیدم عروسم که یک اتریشیِ مسلمانشده است، وقتی بچهاش سر سفره دست به سمت لیوان آب برد، فوری از آشپزخانه یک لیوان خالی آورد و گذاشت جلویش و این بچه شروع کرد آب را از این لیوان ریخت در آن لیوان و دوباره از آن لیوان برگرداند در لیوان اول تا ارضاء شد، اقناع شد، راحت شد، اشباع شد و لیوان را گذاشت و آمد کنار. از مادرش پرسیدم: چی شد؟! گفت: وقتی آمد به سمت سفره، دیدم دارد به من پیام میدهد که میخواهم آببازی کنم. من هم وسایل بازی را برایش فراهم کردم.
همه ما دیدهایم که وقتی بچهها دستشان را توی گِل گلدان میکنند، هر کدام از مادرها متناسب با فرهنگشان، با پرخاش و تندی دستش را تکان میدهند و او را به دستشویی میبرند و دستش را میشویند؛ میگویند: لباسش را کثیف کرد، دستش را کثیف کرد، محیط را کثیف کرد؛ اما دیدم این مادر وقتی بچهاش دست در گلدان کرد، فوری گفت: دارد پیام میدهد که میخواهم گِلبازی کنم. او نیاز دارد که گِلبازی کند. گفتم: ما شن و ماسه تمیز رودخانهای داریم. گفت: نه، این به دردش نمیخورد. مقداری ماسه تمیز ساحلی برایش آورد و در یک وان گذاشت و بچه را گذاشت جلوی ماسههای ساحل. بچه شروع کرد به بازی کردن توی وان. وقتی که دیدم این بچه سراغ هر چیزی رفت، مادرش فهمید که چه میخواهد و امکانات را در اختیارش گذاشت، تازه بعد از شصت-هفتاد سال دوزاریام افتاد که معنای ««الْوَلَدُ سَيِّدٌ سَبْعَ سِنِينَ»» یعنی همانطور که سلطان هرچه میخواهد، زبانش را میفهمی و برایش تأمین میکنی، بچه هم سلطان است؛ یعنی حرفش را فهمیدن، مطالباتش را متوجه شدن و تأمین کردن مطالبات. یعنی بچه به هر چیزی که دست میزند، پیامی میدهد و باید تأمینش کنی. ما زمانی امیر و سیّد بودن او را به رسمیت شناختهایم که پیامش را درک و خواستهاش را تامین کنیم.
ما خیال میکنیم ««الْوَلَدُ سَيِّدٌ سَبْعَ سِنِينَ»» یعنی باید به کودک احترام بگذاریم؛ اما سید و امیر بودن یعنی در مقابلش «عقبنشینی» کن، به فرمانش عمل کن، اگر چیزی میخواهد به او بده.
حالا ما چه کار میکنیم؟ ما به عنوان حفاظت از بچه و مراقبت از سلامتش و اینکه عقلش نمیرسد و هنوز ناقص است، او را محجور میکنیم و قالبی بار میآوریم؛ یعنی از همان اول که میخواهد به چیزی دست بزند، قالببندیاش میکنیم و او را کوچک بار میآوریم؛ بعد میخواهیم وقتی که بزرگ شد، کشورِ استعماری برایش قالب درست نکند. ما بچه را قالبپذیر میکنیم؛ اما میخواهیم وقتی که بزرگ شد، قالبشکن بشود. قالبشکنی باید از بچگی شروع شود. بتشکنی باید از بچگی و خردسالی شروع شود؛ یعنی به او اجازه پرواز بدهید و برایش حصار در حصار نیاورید. وقتی که بچه میخواهد آببازی کند و شما لیوان را از جلویش برمیدارید یا بچه را برمیدارید، هزار معنای منفی در این کار است: نمیفهمی، نمیدانی، نمیتوانی بفهمی، نمیتوانی بدانی، هنوز کوچکتر از آن هستی که به لیوان دست بزنی، لیوان از تو بزرگتر است، تو ناتوانی، تو نادانی، تو نالایقی، تو مهارت این کار را نداری.
حالا این بچه (نوۀ من) به خاطر اینکه وسایل را برایش جور کردهاند، با اینکه یک سال بیشتر ندارد، پارچ بزرگ آب را برمیدارد و یک قطره آب هم نمیریزد؛ اما بچههای دیگر تا چهار سالگی دستشان میلرزد.
من گاهی برای تفریح با نوههایم، دستم را اینطور میکنم و میگویم: موشو موشو موشو. وقتی این کار را میکنم، نوههای دیگرم میترسند و فرار میکنند؛ اما این نوهام، وقتی که اینطور میکنم، میخندد و میآید چند تا لگد محکم به پایم میزند! مادرش او را اینطور تربیت کرده است. اگر بچه را ترساندند، او هم میترسد؛ اما اگر به او روحیه دادند، لگد میزند.
اگر چنین بچهای مسلمان بار بیاید، بتشکن میشود، استعماربرانداز میشود، آزادیخواه میشود و اگر هم در کشور مستعمرهای بار بیاید، استعمارگر میشود. به دختر عمویش که از خودش بزرگتر است، میگوید: حیوان بشو میخواهم سوارت بشوم و او هم دولا میشود و این سوارش میشود و راه میرود. ما بچههایمان چهار دست و پا راه میروند و بچههای دیگران بلد میشوند که بر اینها سوار شوند! اگر این بچه قوی شد، در سنین بالا میتواند به آنها سواری ندهد؛ اما اگر او را ضعیف بار آوردیم، سواری میدهد. شما به راحتی میگویید: این بچۀ یکساله لیاقت ندارد؛ باید لیوان را از دستش گرفت. آقای برژینسکی هم میگوید: نفت مهمتر از آن است که اعراب آن را اداره کنند و منظورش کشورهای اسلامی است؛ یعنی بگذار ما نفت را خارج کنیم؛ نفت را یهود باید اداره کند؛ نفت را صهیونیستها باید اداره کنند.
پس دو نوع روش برای تربیت داریم: یکی اینکه وقتی بچه چیزی را میخواهد، یعنی دارد پیام میدهد و ما پیامش را درک کنیم؛ مثلاً اگر بچه دست به لیوان میزند یا دستش را درون گِل گلدان میبرد، یعنی خواستهای دارد و آن را به صورت شایسته و بایسته تأمین کنیم. در این صورت، بچه آقا و امیر میشود و وقتی در طفولیت امیر شد، در هفتاد سالگی اسیر نمیشود. روش دیگر این است که ما لیوان را از جلوی دستش برداریم، یا بگوییم: دست نزن، یا دستش را بگیریم و او را پس بکشیم، یا لیوان را از او دور کنیم. این یعنی ما داریم با هزار زبان به او میگوییم: تو کوچکتر از آن هستی که لایق دست زدن به لیوان باشی؛ شأن لیوان بالاتر از آن است که در دسترس تو باشد. همین است که بعدها میشود: نفت شأنش بالاتر از آن است که در اختیار اعراب یا مسلمانها باشد. از باب احتیاط، از باب دلسوزی، از باب محبت میگوییم: لیوان شکستنی است، توی دست بچه میرود؛ اما معنایش اسارت است؛ معنایش عدم رشد است؛ معنایش این است که قالب کوچکی برای این بچه درست کنیم و او را در این قالب کوچک پرورش بدهیم تا در حد همین قالب بماند؛ معنایش این است که توانش به این اندازه محدود است و قدرت و لیاقتش همین است؛ بگذاریم هفت سالش بشود، بعد خودش غذا بخورد!
در کنار سد درودزن، جوانهای هجدهساله، نوزدهساله، بیستساله برای تفریح آمده بودند و روی سنگی ایستاده بودند. سنگ، زیر پایشان خالی شد و سیزده نفر غرق شدند؛ اما در هندوستان، کودکی یک کیلومتر را در 26 دقیقه شنا کرده بود. حدس میزنید این کودک چند ساله بود؟ حتماً میگویید: سیزده-چهاردهساله کمتر نبوده؛ اما کودک دوساله بود! کودک دوساله، یک کیلومتر در رودخانه پرآب شنا میکند و هفده-هجده نفر روی سنگی کنار سد درودزن میایستند و سنگ زیر پایشان خالی میشود و سیزده نفرشان خفه میشوند! مایۀ انسان را کوچک گرفتن، استعداد انسان را کم گرفتن، لیاقت انسان را محدود دانستن، ریشۀ استعمار است. البته خود استعمارگران در تربیت خودشان، توان انسان را بالا میبینند و مرتباً به خودشان تلقین میکنند که بهترین ساعتها، ساعت خطر است. چند تا جهانگرد به ایران آمده بودند. شخصی هست که بین صفاشهر و آباده، مزرعه دارد و به زبان انگلیسی هم آشناست و این جهانگردان گاهی بر او وارد میشدند. خبر شد که در گردنۀ کولیکش برف آمده و اینها برفگیر شدهاند. خودش را رسانده بود به آنها و این جهانگردها را که با دوچرخه و موتور سیکلت بودند، برده بود به مزرعهاش. گفته بود: اینجا خیلی سرد است؛ سرما میکشدتان؛ گرگ میخوردتان؛ گوشتتان برای گرگ، خوشمزه است! آنها جواب داده بودند: نمک زندگی همین خطرات است؛ زندگی اولش که نمک ندارد؛ ساعات خطر را نمک زندگی بدان. اینکه از طفولیت به بچه بگویند: مزۀ زندگی به روزهای هولناک و سالهای هولناک است، یعنی اشتهای خطر کردن و در خطر رفتن. همینها بودند که قطب جنوب و قطب شمال و اینها را کشف کردند.
پس دو فرهنگ و دو روش تربیتی داریم: یکی خود را به خطر انداختن و خطر را نمک زندگی دیدن و دیگری همه چیز را خطرناک دیدن و از همه چیز هراسیدن و خود را محدود کردن به یک قالب فکری و با توقعات محدود. روش تربیتی دوم میگوید انسانها باید چنان زندگی کنند که کاری خلاف توقع ابرقدرتها انجام ندهند. وقتی چنین شد، ابرقدرتها هم مرتباً توقعاتشان بالاتر میرود و اینها دائماً باید فشردهتر و منقبضتر بشوند و خودشان را به الگوی پیشنهادی آنها عادت بدهند؛ باید عادت کنند که آنها را آقا بدانند و خودشان را نوکر.
در محلهای بودیم، دیدم مردم میگویند: خانه یا کوچۀ محمدابراهیم صاحب. به مادرم گفتم: این «صاحب» چیست؟ گفت: هر کس در دستگاه انگلیسیها خدمت میکرد، مردم به او لقب «صاحب» میدادند؛ یعنی او مربوط به صاحبان ماست و آنها صاحب ما هستند! اجانب را صاحب خود دیدن و آنها را به عنوان مالک خود شناختن، از القائاتی است که از سیصد سال قبل، وارد زندگی و تربیتشان شده است.
وقتی که اسلام گفت: ««الْوَلَدُ سَيِّدٌ سَبْعَ سِنِينَ»»، الگویش را هم نشان داد. آن کسی که 124 هزار پیغمبر در شب معراج به او اقتدا کردند، وقتی که گرسنه شد، آمد به خانۀ دخترش و آنجا هم قوتی نبود. حال بچهها را که جویا شد، گفتند: اینها هم دو روز است که قوتی نخوردهاند. دلش به حال آنها سوخت و دولا شد و دو تا دستش را کُنده کرد روی زمین و با دو زانو راه رفت و به بچهها گفت: سوار شوید. این ««الْوَلَدُ سَيِّدٌ سَبْعَ سِنِينَ»» است. گفت: اینها میخواهند سوار شوند و لذا امکاناتش را برایشان فراهم کرد. رسول خدا؟ص؟ به همه آموزش داد که اگر میخواهید از بچههایتان سواری نگیرند و بر آنها سوار نشوند، آنها را سوار خودتان بکنید. بچهها هم سوار شدند و حضرت آنها را راه میبرد و میفرمود: ««نِعْمَ الْجَمَلُ جَمَلُكُمَا وَ نِعْمَ الْحَمْلَانِ أَنْتُمَا»»؛ چه شتر خوبی دارید و چه سوارهای خوبی هستید! وقتی در طفولیت به آنها سواری داد، این دو پسر یکی ضربالمثل در صلحِ به جا و به موقع شد و یکی ضربالمثل در جنگ.
امام حسن(ع) با قبول صلح، مخالف و معارض و ضد بشر را خلع سلاح و صالحین را مسلح کرد. صلح امام حسن(ع)، بزرگترین سلاح را از دست معاویه و بنیامیه و همۀ اشرار گرفت؛ یعنی سلاح مردمی بودن، سلاح موجه بودن، سلاح منطقی بودن. این صلح، آنها را خلع سلاح کرد؛ چون لباس حق به جانب را از تن آنها بیرون کشید و چهرۀ حقیقیشان را نشان داد تا هر انسانی که به دنبال حجت حرکت میکند، از آنها فاصله بگیرد و به دنبال کسانی برود که منطقی حرکت میکنند و برای کارشان دلیلی دارند و تناقضی در برنامهشان نیست. سلاح برتر، «حجت» است، نه اورانیومِ غنیشده.
اشرار خیال میکنند که سلاح کشتار جمعی، بالاترین سلاح هاست؛ چون انسان را نشناختهاند. همه چیزشان خوب است، به جز انسانشناسیشان. همه چیز را شناختهاند، به جز خودشان را؛ همانطور که انسان همه چیز را میبیند، به جز خودش را. همه چیز را در درسها و آزمایشگاه میشود تجربه کرد، جز خود انسان را. آزمایشگاه انسان، کل عالم است، کل تاریخ است؛ چون وجودش بزرگتر از این است که در آزمایشگاه بگنجد. آنها کوچکها را آزمایش کردند؛ اما از آزمایش خودشان غافل ماندند. آنها خیال میکنند که هر کس مسلح به سلاح کشتار جمعی باشد، برندۀ نهایی است. اگر اینطور باشد، پس فروپاشی شوروی را چطور توجیه میکنید؟ وقتی که نظام کمونیستی به دلایل «انسانی» سرنگون شد، در زرادخانۀ او بیشترین سلاحهای هستهای وجود داشت و موشکهایش دوربُردترین و دقیقترین موشکها بودند و به همین دلیل هم اولین انسان را به فضا بردند.
وقتی که انسان حجت را از دست میدهد، انسانهای حجتطلب را هم از دست میدهد. در نتیجه تنها انسانهای فرصتطلب برای او میمانند و فقط میتواند فرصتطلبها را با خودش متحد کند. فرصتطلب هم میآید که چیزی بگیرد، نه اینکه چیزی بدهد و هرچه دست انسانها از حجت خالیتر میشود، فرصتطلبها برای دادن فرصت به آنها، قیمت و نرخ بالاتری را مطالبه میکنند. وقتی که عملی از دید انسان یک عمل جنایی است، اعلام انصراف میکند و حاضر است زندان برود، اما مظلومین را تیرباران نکند. در چنین شرایطی آن کسی که میگوید: ما به ازاء میخواهم، میگوید: این نحوۀ آدمکُشی نرخ دارد؛ نرخ دیروز برای جنایات دیروز بود و امروز وضع سختتر شده است. لذا مطالباتش بیشتر میشود و امکانات بیشتر میخواهد.
وقتی که در مقابل تهدید صدام و به درخواست رژیم سعودی، آمریکا وارد عربستان شد، پانصد نفر نیروی آمریکایی وارد حرم شدند. آمریکاییها گفتند: اینها که نمیآیند در حرم عبادت کنند؛ میخواهند مشروباتشان را بخورند. مفتی گفت: اشکال ندارد؛ ضرورت است؛ اضطرار است؛ برای حفظ حرم لازم است؛ ما که نمیخوریم؛ ما که به آنها نمیدهیم؛ خودشان میخورند. بعد گفتند: این هم تنها نیست؛ ما خوانندهها و روسپیهایمان میآیند و یک شب با اینها هستند. خواننده میخواند و بعد هم هر کدامشان با یکی از این روسپیها میروند. گفتند: اشکال ندارد؛ چون برای حفظ حرم است، همه چیزش مباح است! چرا؟ چون کسی که میخواهد وجدانش را زیر پا بگذارد، مُسکّن لازم دارد. کسی را که میخواهند جراحی کنند و وجدانش را از او بگیرند، باید حس را از او بگیرند. لذا داروی بیهوشی لازم دارد. این خوانندهها باید بیایند و به گونهای بخوانند که او را بیهوش کنند و به قربانگاه دین و شرافت ببرند.
امام مجتبی(ع) با صلحی که کرد، حجت را از بنیامیه گرفت و کسانی که دنبال چرایی میگشتند، از بنیامیه فاصله گرفتند. زهیر بن قین در صفین جزء جنود اینها بود که ادعا میکردند ما میخواهیم از مظلوم و خلیفۀ کشتهشده، یعنی عثمان دفاع کنیم. وقتی حضرت آنها را خلع سلاح کرد، زهیر از اینها فاصله گرفت و در عاشورا به حسین بن علی(ع) پیوست. این امام حسن(ع) همان بچهای است که در طفولیت سوار شتر شده بود. جدّش به او جرأت داد و یک تنه رضای خدا را انتخاب کرد و در مقابل دشمن و دوست ایستاد؛ چون دوستانش هم موافق صلح نبودند. برادرش امام حسین(ع) هم بیعت کردن را نپذیرفت و مقاومت کرد تا آنها شرارت کردند و با شرارتشان خلع سلاح شدند. همین موقعیت، موقعیت فعلی صهیونیستها و آمریکاییهاست. اگر مسلمانها مقاومت نکنند، آنها هم مجبور نیستند شرارت کنند و وقتی شرارت نکنند، شناسایی نمیشوند و خلع سلاح نمیشوند و صالحین را از دست نمیدهند. لذا باید مقاومتی باشد تا شرارتی لازم شود. باید شرارتی صورت بگیرد تا خلع سلاحی انجام شود. کِی این مقاومت از ناحیۀ عالم اسلام صورت میگیرد؟ وقتی که از بچگی به عنوان اینکه تو کوچکتر از آن هستی که به چیز شکستنی دست بزنی و لیوان بزرگتر از آن است که در اختیار تو قرار بگیرد، لیوان را از جلوی دستش برندارند.
آیت الله حائری شیرازی، راه رشد، جلد ۲، صفحات ۳۲ الی ۴۰